یاد دارم در غروبی سرد سرد
میگذشت از کوچه ما دوره گرد
داد میزد کهنه قالی میخرم
دسته دوم جنس عالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت آقا سفره خالی میخرید...
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلودو دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ، زامروزها ، زدیروزها
دیدگانم همچو دالان های تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد
از فریاد و درد...
این غروب پر از دلتنگی در حالی که خورشید آسمان در پشت کوه ها به خواب میرود و آسمان آبی سرخ و دلگرفته میشود ، دلم هوایت را کرده است عزیزم...
در این خلوت عاشقانه ، در حالی که چشمانم از دلتنگی خیس خیس است و دستانم محتاج دستان تو هست و آرزوی شانه های مهربانت را میکنم ، دلم هوایت را کرده است عزیزم...
در این سکوت تلخ ، در حالی که حتی صدای نفسهایم را نمیشنوم ، و در حالی که آرزوی آغوش گرمت را دارم ، دلم هوایت را کرده است عزیزم...
در این لحظه های سرد و نفسگیر ، در این لحظه هایی که تنهایی سر به سر قلب پر از درد من میگذارد و در حالی که بغض غریبی در گلویم نشسته است ، دلم هوایت را کرده است عزیزم...
در این شب بی ستاره ، در این شبی که مهتاب به خواب رفته است و آسمان وجودم تاریک تاریک است ، دلم هوایت را کرده است عزیزم...
در این دنیای بزرگ و در این سرزمین بی محبت در حالی که پاهایم خسته از رفتن است و گونه ام خیس از اشک ریختن و پیش خود نام تو را زمزمه میکنم ، و آرزوی تو را دارم ،
دلم هوایت را کرده است عزیزم